از شب چهارشنبه که دوره قران خونمون بود دردام شروع شد
ساعت 11شب تا 11ونیم ظهر روز بعد تو خونه غوغایی بود مامان جون وبابایی مهربونت چشم روی هم نذاشتن یه چشم اشک ویه چشم خون بود.....
بعدش رفتیم بیمارستان وخانم گفت میتونم بستری کنم اما برو پیاده روی کن ودوش گرم بگیر وبیا
ساعت دو از بابایی ومامان جون جداشدم وساعت 4و20دقیقه چهارشنبه 28مرداد سال 1394برای اولین بار گرمای وجود نازنینت رو احساس کردم
عزیزترینم چه نوزاد نازی چه زیبا خلق شده بوی سفید سفید بودی تمیز وخوشگل اصلا کثیفی به تن نداشتی وقتی چشم باز کردی سیاهی چشمای نازت تو سفیدی صورت برفیت محشر بود
........
خوب بسه دیگه ....
حالاخودت
محمدجواد مامان وبابا تو هفته کرامت باوزن3380وقد52 پا به این عرصه گذاشت وچشمای اشک الود مارو با چکیدن اشک شوق روشن کرد
پسر نازم مهمون زیاد داریم وفعلا همین بسه